خلاصه داستان کلیدر / محمود دولت آبادی / تلخیص از ژاله فتحیان
مارال دختر جوانی از عشایر کُردِ ساکن خراسان به شهر (سبزوار) می آید تا پدرش عبدوس و نامزدش دلاور را که به جرم شرکت در قتل زندانی هستند، ملاقات کند. مارال و مادرش در طول یک سالی که این دو، در زندان بوده اند، بر اثر خشکسالی زندگی دشواری را گذرانده اند. مادر بر اثر یک بیماری سخت می میرد و مارال که تنها مانده است، تصمیم می گیرد پیش عمه اش بلقیس، همسر کلمیشی به کلاته ی سوزن ده برود. خانوار کلمیشی مثل بیشتر ایلیاتیهای آن سامان بین منطقه ی کلیدر و قلعه ها و کلاته های پراکنده آن نواحی بر حسب فصل، در رفت و آمدند.
مارال درخانواده ی عمه به خوبی پذیرفته می شود و روز بعد برای درو کردن کشتگاه کوچک خانواده، با آنها همراه می شود. همان روز گل محمد (پسر بلقیس) با دایی خود مدیار و چند تن دیگر از اعضای خانواده همراه میشود، تا صوقی، خواهرزاده حاج حسین چارگوشلی را که مدیار عاشق اوست، از خانه ی حاج حسین بدزدند. صوقی نامزد نادعلی، پسر حاج حسین است. در این ماجرا، مدیار و حاج حسین چارگوشلی کشته می شوند. در غیبت مردان خانواده، شیرو (دختر جوان بلقیس) طبق قراری که با ماه درویش - جوانی که هرسال برای روضهخوانی و شمایلگردانی به سیاه چادرها میآید - دارد، فرار میکند. وقتی گلمحمد به سوزنده برمیگردد برای پیدا کردن شیرو تا نیشابور میرود و در آنجا باخبر میشود که آن دو باهم ازدواج کردهاند و به قلعهچمن رفتهاند.
خانواده بعد از درو کشت دیم کمحاصل خود در سوزنده، به چادرها برمیگردند ولی با بیماری گوسفندها روبرو میشوند. گلمحمد برای گرفتن کمک از ادارههای دولتی به سبزوار میرود، اما به او توجهی نمیکنند و او خسته و ناامید به چادرها برمیگردد و ناچار میشود از بابقلی بندار، مباشر ارباب آلاجاقی که در قلعهچمن دکانی دارد، قرضی بگیرد.
ماهدرویش و شیرو در قلعهچمن برای گذران زندگی، به خدمت بابقلی بندار درمیآیند. شیرو در کارگاهی که بابقلی بندار در زیرزمین خانه خود دایر کرده، همراه با موسی و عدهای از بچههای قلعه، قالیبافی میکند. نادعلی برای یافتن نشانهای از قاتل پدر خود، سیاهچادرها و قلعههای اطراف را زیر پا میگذارد، اما بینتیجه برمیگردد. گورکن قلعهی برکشاهی به سراغش میآید تا به ازای روغن و گندمی که از او میگیرد، گور مدیار را که در شب حادثه، پنهانی در گورستان قلعهی برکشاهی دفن شده، به او نشان میدهد. اما منظرهی فجیع داخل گور بر اعصاب نادعلی اثر میگذارد و او سلامت روانی خود را از دست میدهد.
با فرارسیدن پاییز، خانوادهی کلمیشی به قشلاق میروند. بر اثر مرگ و میر احشام و تنگدستی، گلمحمد و بیگ محمد (برادر کوچکتر) ناچار به هیزمکشی میروند. مارال که خود را در آن موقعیت سربار خانواده میبیند، پیشنهاد میدهد که گلمحمد را در این کار کمک کند. گلمحمد که از اولین دیدار به مارال دلبسته است، با آنکه زنی به نام زیور دارد، مارال را به زنی میگیرد. گلمحمد در یکی از سفرهایی که برای فروش هیزم به شهر رفته است، با ستار -جوانی پینهدوز- آشنا میشود که گاه گاه برای کار به میان ایلات و به دهات اطراف میآید.
در غروب شبی برفی، دو امنیه برای گرفتن مالیات به چادر کلمیشیها میآیند، اما خشکسالی و مرگ و میر گوسفندها ، امکان پرداخت مالیات را از بین برده است. امنیهها خیال دارند گلمحمد را با خود به شهر ببرند. گلمحمد و خانعمو (برادر کلمیشی) آن دو را میکشند و جسدهاشان را از بین میبرند. چند ماه بعد وقتی که کلمیشیها دارند خود را برای کوچ، به طرف کلیدر آماده میکنند، از آمدن چند امنیه به میان سیاهچادرها با خبر میشوند. گلمحمد و خانعمو چادرها را ترک میکنند و به بیابانهای اطراف میگریزند.
بابقلی بندار، شیرو را طبق وعدهای که به ارباب آلاجاقی داده است، به شهر، به خانهی او میفرستد. چندی بعد بلقیس که برای کاری به خانهی ارباب آلاجاقی به سبزوار رفته است، شیرو را با خود میآورد، اما هیچیک ازمردان خانواده با شیرو از در آشتی درنمیآیند و او تنها و دلشکسته به قلعهچمن برمیگردد. چند روز بعد جهنخان بلوچ که با بابقلی بندار معاملهی قاچاق تریاک دارد، برای وصول مطالبات خود از او، با چند سوار به قلعهچمن میآیند. بابقلی بندار در قلعه چمن نیست و جهن خان، ماهدرویش را که حاضر نمیشود جای او را نشان بدهد، از بالای پشتبام به حیاط خانه پرت میکند. ماهدرویش از آن به بعد علیل و زمینگیر میشود. جهنخان، شیدا پسر کوچک بابقلی بندار را به عنوان گروگان، با خود میبرد. همان روز موسی که از شهر برگشته است به گودرز بلخی -یکی از ساکنان قلعهچمن که ستار با او رفت و آمدهایی دارد- خبر میدهد که ستار در پی حادثهای در شهر دستگیر شده است.
خانمحمد، پسر بزرگتر بلقیس که چندسالی در زندان بوده، آزاد میشود. همان شب گلمحمد و خانعمو برای دیدن او به چادرها میآیند. صبح روز بعد استوار اشکین و امینههایش که در تعقیب گلمحمد هستند، به آنجا میرسند و او را دستگیر میکنند. گلمحمد در زندان با ستار همبند است. ستار نقشهای برای فرار گلمحمد و چند تن دیگر میکشد. نقشه با موفقیت انجام میگیرد. وقتی گلمحمد به چادرها میرسد، مارال پسری به دنیا آورده است. همان شب گلمحمد همراه با خانعمو و بیگ محمد، به رباط کالخونی به سراغ پسرخالهشان علیاکبر حاجپسند میروند و چون مطمئن هستند که علیاکبر حاجپسند، گل محمد را لو داده است او را میکشند و گوسفندهایش را با خود میبرند.
فردا خبر حملهی آنها به رباط کالخونی، به ستوان غزنه میرسد و او با سرعت به طرف کالخونی راه میافتد. موسی که با تشکیلاتی که در شهر است، ارتباط دارد، اعلامیههایی را با خود میآورد و در دهات اطراف به دست بعضی از دهقانان میرساند. این روزها در اغلب روستاها، بحثهایی موافق و مخالف بر سر گرفتن املاک اربابها درگرفته است. در همین روزها شیدا که موفق به فرار شده، به قلعهچمن میرسد و بابقلی بندار برای حفظ جان شیدا، او را به پناهگاه گلمحمد میفرستد.
گل محمد و همراهانش شبی به قلعهی سنگرد میروند و از نجف ارباب میخواهند که تفنگها و فشنگهای خود را به آنها بدهد. وقتی به قلعه میدان برمیگردند، با حملهی استوار اشکین و امنیههای او مواجه میشوند اما گلمحمد و مردانش موفق میشوند آنها را بکشند. گلمحمد گوش دو نفر از امنیهها را میبرد و به شهر روانهشان میکند، از آن روز به بعد، آوازهی شجاعت و قدرت گلمحمد در دهات و قلعههای اطراف میپیچد.
چندی بعد سرگرد فربخش، ستار را از زندان آزاد میکند و او را پیش گلمحمد میفرستد تا به او بگوید که مایل است گلمحمد را ملاقات کند. فربود رئیس تشکیلات موافقت میکند که ستار پیغام سرگرد را به گلمحمد برساند. ستار در راه به امنیههایی برمیخورد که برای پیدا کردن گلمحمد به قلعهچمن میروند. عباسجان پسر کربلایی خداداد - پیرمرد ثروتمندی که زندگی گذشته را از دست داده است - به تازگی به خدمت بابقلی بندار درآمده است و همان شب پیامهایی از ارباب آلاجاقی برای او میآورد. آلاجاقی از بابقلی بندار خواسته است گلمحمد را از آمدن امنیهها باخبر کند و سعی کند امنیهها را به راههایی بفرستد که موفق به یافتن گلمحمد نشوند. علاوه بر آن سرگرد فربخش هم به بابقلی بندار پیغام داده که نمیخواهد بین گلمحمد و خاننایب، رئیس امنیهها درگیری و برخوردی پیش بیاید.
آن شب ستار مخفیانه با گودرز بلخی و موسی و چند تن دیگر از دهقانان، دور هم جمع میشوند و در مورد مطالبات جدی خود از اربابها بحثهایی میکنند و قرارهایی میگذارند. روز بعد ستار به سراغ گلمحمد میرود، در راه دستهی خاننایب و امنیههایش را در آن حوالی میبیند. نزدیکهای غروب، گلمحمد و دیگران، از مخفیگاه ، حملهی خاننایب را به سیاهچادرهای ملامعراج، میبینند. گلمحمد ستار را نزد ملامعراج که در این حمله زخمی شده، میفرستد و خود و یارانش، خاننایب را دنبال میکنند و او و امنیههایش را میکشند.
در قلعهچمن، یک شب قبل از شروع کار دستهجمعی درو، دهقانان در مورد گرفتن حق خود از اربابها همقسم میشوند. عباسجان خبر این جلسه را به بابقلی بندار میرساند. روز بعد، قدیر (برادر عباسجان) که برای اولین بار به کار درو گماشته شده، نمیتواند پا به پای دیگران کار کند و اصلان پسر بابقلی بندار، او را اخراج میکند. قدیر همان شب خرمنها را آتش میزنند. فردای آن روز، ارباب آلاجاقی و امنیههایی که از شهر میآیند، گودرز بلخی و یاران او را به بهانهی آتش زدن خرمنها به باد کتک و شکنجه میگیرند.
گلمحمد با شهرتی که به دست آورده، به صورت پناهگاهی برای رعیتها درآمده، در قلعه میدان مستقر میشود. مردم از دهات و کلاتههای اطراف به سراغ او میآیند و مسایل خود را با او در میان میگذارند و از او کمک میخواهند. در یکی از همین روزها دو امنیه از طرف سرگرد فربخش نامهای برای گلمحمد میآورند: به او پیشنهاد شده، از دولت درخواست تأمین کند یا آنکه رضایت بدهد تا سرگرد فربخش همراه با نمایندهای از مشهد، به دیدار او بیاید و با هم برای دیدار دوستانهای نزد فرمانده به مشهد بروند. گلمحمد در پذیرفتن این پیشنهاد درتردید میماند. ستار هم نمیتواند راهی پیش پای او بگذارد.
به دنبال شکایتهایی که از نجف ارباب شده، گلمحمد به قلعهی او (سنگرد) میرود. در آنجا حاجی خان خرسفی را میبیند و دختر او لیلی را برای بیگ محمد، خواستگاری میکند. حاجی خان خرسفی که خیال دارد لیلی را به نجف ارباب بدهد، بعد از رفتن گلمحمد و یارانش، با همدستی نجف ارباب، انبار کاه خود را آتش میزند تا آن را به گردن گلمحمد بیندازد و بتواند از او شکایت کند.
وقتی گلمحمد به قلعه میدان برمیگردد، قربان بلوچ -یکی از کارگزاران بابقلی بندار- را میبیند که از طرف او آمده است تا گلمحمد را به جشن عروسی پسرش اصلان دعوت کند. قرار است آلاجاقی و فربخش هم به این جشن بیایند. آلاجاقی برای گلمحمد پیغام فرستاده است، که این جشن بهترین فرصت برای گرفتن تأمین است. و او میتواند در برابر گرفتن صدهزار تومان، برای او تأمین بگیرد. قربان بلوچ همچنین از جهن خان پیغامی برای قرار ملاقاتی با گلمحمد آورده است. گلمحمد در پذیرفتن این دعوتها مردد و سرگردان میماند.
قربان بلوچ که روزگاری در قیام افسران خراسان با آنها همراه بوده و حالا اعتماد گلمحمد را جلب کرده و در صف مردان او درآمده است، معتقد است که چون کارهایی که گلمحمد میکند، به نفع اربابها نیست، این دعوتها ممکن است دامی برای گلمحمد باشد. ستار هم در بحثهایی که با گلمحمد دارد، به او هشدار میدهد که به جای اینکه در میان اربابها و رعیتها قرار بگیرد و با هردو طرف دوست باشد، باید طرف مردم را بگیرد، زیرا مردم او را صادقانه دوست دارند، در حالی که دوستی اربابها با او صادقانه نیست و نمیشود به آنها اعتماد کرد. گلمحمد با احساس مسئولیتی که به مردم دارد، در قبول دعوتها مرددتر میشود.
نزدیکیهای صبح، حیدر پسر ملامعراج، خبر خرابکاریهای نجف ارباب را به گلمحمد میرساند. گلمحمد و یارانش به سنگرد میروند، نجف ارباب را دستگیر میکنند و او را دستبسته با خود میآورند. در همین موقع کسی از طرف رئیس امنیهای که مأمور تعقیب گلمحمد است، از راه میرسد و از گلمحمد میخواهد از آنجا دور شود و خبر میدهد که سیدشرضا و نوذربیگ که هردو تا چندی پیش یاغی بودند و حالا به خدمت دولت درآمدهاند، داوطلب دستگیری او شدهاند. این پیغامها گلمحمد را گیجتر میکند، با این همه به خانعمو میگوید که خیال دارد نجف ارباب را دستبسته به عروسی اصلان ببرد و از خطری که ممکن است در کمین او باشد، پروایی ندارد.
روز بعد گلمحمد با جهنخان ملاقات میکند. گلمحمد که گمان میکرد جهنخان از او میخواهد تا پولی را که از بندار و آلاجاقی طلب دارد، از آنها بگیرد، با کمال تعجب میبیند که جهنخان که تا چندی پیش یاغی بود، خودش را تسلیم کرده و حالا به خدمت دولت درآمده و از او میخواهد که خودش را تسلیم کند. گلمحمد به او جواب رد میدهد.
پس از آن گلمحمد و نزدیکانش به عروسی اصلان به قلعه چمن میروند. آلاجاقی و سرگرد فربخش همراه با بابقلی بندار از او استقبال میکنند. آلاجاقی با وجود عدم رضایت حاجی خرسفی، در میان جمع، قرار عروسی لیلی، دختر او را برای بیگ محمد میگذارد و ضمن صحبتهایی پنهانی از گلمحمد میخواهدکه نجف ارباب را آزاد کند و از دولت درخواست تأمین کند. گلمحمد جواب مثبتی به پیشنهادهای آلاجاقی نمیدهد و بیآنکه در شام عروسی شرکت کند، با یاران خود از قلعهچمن میرود.
روزی که قرار است بیگ محمد همراه با خانعمو به خواستگاری لیلی بروند، سواری از طرف سیدشرضا تربتی برای گلمحمد خبر میآورد که به او دستور داده شده هرچه زودتر زنده یا کشتهی گلمحمد را تحویل دهد. گلمحمد و برادرش به این نتیجه میرسند، که ممکن است عروسی بیگ محمد، حیلهای برای کشتن او باشد. با این همه بیگ محمد همراه با خانعمو طبق قرار، با چند سوار به خرسف میروند و وقتی به آنجا میرسند، متوجه میشوندکه اهالی ده، به دستور حاجی خرسفی، از ده بیرون رفتهاند. خود او هم به مشهد رفته و از گلمحمد شکایت کرده است. خانعمو خشمگین از توهینی که به آنها شده، دستور میدهد مردم انبارهای غله حاجی خرسفی را خراب و آنها را غارت کنند و وقتی مردم از ترس ارباب دست به این کار نمیزنند، غلهها را به کمک بیگ محمد به نهر آب میریزد و خشمگین از آنچه پیش آمده و پشیمان از آنچه کرده است، نزد گلمحمد برمیگردد. در همین موقع قربانبلوچ از طرف سرگرد فربخش پیغام میآورد که فربخش مایل است او را ببیند. در این ملاقات فربخش خبر میدهد که از مدتها پیش حکم قتل گلمحمد را به او دادهاند وچون این کار را نکرده است، به جرم بیلیاقتی میخواهند او را منتقل کنند. اما جانشین او حتماً این کار را خواهد کرد. فربخش دوستانه از گلمحمد خداحافظی میکند.
فردای آن روز، ستار که به شهر رفته با فربود بر سر احتمال کشته شدن گلمحمد بحث میکند. ستار تصمیم دارد پیش گلمحمد برگردد اما فربود معتقد است که این کار فایدهای ندارد. ستار حرفهای فربود را قبول دارد، اما ترجیح میدهد برای یاری گل محمد خودش را به او برساند. آخرین پیشنهاد فربود این است که تشکیلات میتواند گلمحمد را مدتی مخفی نگه دارد.
همان روز (۱۵ بهمن ۱۳۲۷) خبر سوء قصد به شاه از رادیو پخش میشود. ستار در بحثی که با یکی از رفقا دارد، به این نتیجه میرسند که از این به بعد سختگیری و دیکتاتوری شدت خواهد خواهد یافت. در جلسهای که شب همان روز در باغ فرمانداری سبزوار با حضور آلاجاقی و اعیان شهر تشکیل میشود، برنامهای برای تظاهرات بر ضد حزب توده، به وسیلهی زندانیانی که آزاد میشوند و روستاییانی که آلاجاقی از دهات اطراف خواهد آورد، ریخته میشود. ستار مصمم میشود خود را به گلمحمد برساند.
سیدشرضا تربتی پنهانی به سراغ گلمحمد میآید تا به او بگوید که در اوضاع فعلی که حکومت قدرت گرفته است و دارد همهی مخالفان خود را از بین میبرد، او مجبور است بنا به دستور، مرده یا زندهی گلمحمد را تحویل بدهد و گلمحمد باید بین تمکین، گریز یا مرگ، یکی را انتخاب کند. گلمحمد تأکید میکند که چون اهل تمکین و گریز نیست. مرگ را انتخاب کرده است. درهمان حال سرهنگ بکتاش فرماندهی جدید نیز پیغامی برای او میفرستد و از او میخواهد تا فردا شب خود را تسلیم کند وگرنه، جنگ شروع خواهد شد. حیدر، پسر ملامعراج از طرف پدر به سراغ گلمحمد میآید تا اگر او بخواهد، کمکهایی برایش فراهم کند. اما گلمحمد همهی پیشنهادهای کمک را رد میکند. تفنگچیهایش را به خانههایشان میفرستد و آخرین پیشنهاد ستار را برای نجات خود نمیپذیرد. روز بعد به گل محمد خبر میدهند که علاوه بر گروههای سردار جهن و سیدشرضا تربتی، برای مقابلهی با او، ارباب آلاجاقی هم گروهی به سرکردگی بابقلی بندار فراهم کرده است.
گلمحمد برای اینکه کسی کشته نشود، با یاران نزدیکش شبانه به کوه میروند تا جنگ به کوه کشیده شود. صبح همان روز، زیور پنهان از همه خود را به اردوی جهنخان میرساند و از آنها خواهش میکند که با گلمحمد جنگ نکنند. زیور دستگیر میشود. ساعتی بعد، جهنخان و بابقلی بندار با چند تفنگچی به قلعه میدان میآیند و از بلقیس و مارال محل استقرار گلمحمد را میپرسند و چون جوابی نمیدهند آنها را به اسارت میبرند.
شب آن روز، حیدر؛ پسر ملامعراج خبر اسیرشدن زنها را به گلمحمد میرساند و از گلمحمد میخواهد که موافقت کند تا در کنار او بجنگد. گلمحمد او را نزد پدرش برمیگرداند. زیور امنیهای را میکشد و خود را به گلمحمد میرساند. جنگ آغاز میشود وسرانجام نبردی طولانی، خانعمو، گلمحمد، بیگ محمد، ستار و زیور کشته میشوند. جنازههای گلمحمد، بیگ محمد و خانعمو را در سبزوار چندروزی به نمایش میگذارند و بعد در گوری دستهجمعی دفن میکنند.
مارال جنازهی زیور را سوار بر اسب با خود میبرد. نادعلی اسبش را به قربان بلوچ میدهد تا او بتواند خود را نجات دهد.
گل محمد ؛ قهرمان حماسه و عشق در کلیدر
ژاله فتحیان، کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی
چکیده
رمان ده جلدی و زیبای کلیدر، بزرگ ترین رمان اجتماعی ادبیات معاصر ایران از مشروطیت تا امروز است. دولت آبادی کلیدر را بر اساس شناخت خویش از فرهنگ، جامعهشناسی و روانشناسی مردم ایران و به ویژه ساخت سنتی و روستایی آن نوشته است .
گلمحمد قهرمان اصلی رمان است. او از طایفه ی میشکالی، در خانواده ی کلمیشی به دنیا می آید.گل محمد چوپانی آرام، نازک دل، کم حرف ولی پخته و باتجربه است که از راه چوپانی به همراه خانواده، زندگی را می گذراند. گل محمد مرد جنگ و خون می شود؛ مرد مقاومت و ستیز؛ ستیز در گله، در بیابان، در جنگ و در زندگی.
گلمحمد در آغاز برای کمک به خانواده و رهایی از تنگدستی از اربابان و دولت درخواست کمک میکند. اما وقتی همه دست رد به سینهاش میزنند، راهی جز راهی که کلیدر پیش پایش میگذارد برایش باقی نمیماند. او قدم در راه بیبازگشت میگذارد، حکومت او را یاغی مینامد اما مردم اورا به سردار گل محمد میشناسند.
مقدمه
محمود دولت آبادی نویسنده ی رمان بلند کلیدر در سال ۱۳۱۹ در دولت آباد سبزوار متولد شد. نخستین داستان چاپ شدهی او به نام ته شب در سال ۱۳۴۱ در مجله ی آناهیتا در تهران منتشر شد.
از برجسته ترین آثار او میتوان از «کلیدر»، «آوسنه بابا سبحان»، «عقیل عقیل»، «جای خالی سلوچ»، «گاوارهبان»، «لایههای بیابانی»، «آهوی بخت من گزل»، «کارنامهی سپنج»، «در اقلیم باد»، «سلوک»، «روزگار سپری شده مردم سالخورده»، «تنگنا » و « خم چنبر» را نام برد.
دولتآبادی نگارش رمان سه هزار صفحهای کلیدر را از سال ۱۳۴۷ آغاز کرد، و در ۲۰ فروردین سال ۱۳۶۲ - بعد از ۱۵ سال کار مداوم - به پایان رساند. رمان کلیدر در ردهی رمانهای اجتماعی با ابعاد تاریخی قرار میگیرد، که در آن سیمای جامعهی انسانی به تصویر کشیده شده است.
ما در لابهلای رمان با حدود شصت شخصیت آشنا میشویم، که تعداد زیادی از آنها را روستائیان تشکیل میدهند. میتوان گفت : کلیدر داستان مبارزهی این شخصیتها با طبیعت و با یکدیگر است. داستانی که در آن عشق و رنج با هم به تصویر کشیده می شود. « چنان که در خود رمان مشهود است ، ماجرای داستان به رویدادها و حوادث دورهای مشخص - سالهای بیست و پنج الی بیست و هفت - در پارهای از شهرهای خراسان مستند است ؛ یعنی میتوان آن را نوعی «ادبیات مستند » دانست که آدمهایش دارای واقعیت اجتماعی و سرنوشت تاریخیاند. » ۱
هستهی مرکزی داستان، سرگذشت خاندان کلمیشی است که گل محمد قهرمان اصلی آن است. در این مقاله شخصیت گل محمد، از نظر ویژگیهای ظاهری و فرهنگی و جایگاه اجتماعی و نحوهی رفتار وی بررسی میشود.
گلمحمد
۱- مشخصات ظاهری گلمحمد
دولت آبادی قهرمان رمانش را یکباره در مقابل دیدگان خواننده ظاهر نمیکند. بلکه ترجیح میدهد، ما آرام آرام با او آشنا شویم. اولین توصیفش را از زبان پیرخالو و به طور غیرمستقیم میشنویم، که از او برای مارال چنین میگوید: «گل محمد آرام بود،خاموش نشسته و سرش را پایین انداخته بود. تا نیمههای شب که خفتیدند، گل محمد یک کلام هم گپ نزد. لب نجنبانید. به نظرم که برای خود مردی بود.» ۲
چند صفحه بعد نویسنده چشمان سیاه و نافذ او را بر ما آشکار میکند. زمانی که از لابه لای شاخههای لزران نی، تن برهنهی مارال را در آب مینگرد. او را از چشم مارال چنین مینگریم: « در شاخههای لرزان نی، چشمان مرد، دو لکهی سیاه و گدازان، گیر کرده بود... مرد از نیزار دور شد، و رو به شتر رفت. مارال توانست شانهها و شیار عرق نشستهی پشت و خط موهای سیاه پس گردنش را ببینید. قامتش چندان بلند نبود. تنبان سیاهی به پا داشت، و جلیقه ای به همان رنگ روی پیراهن سفید و بلندش به تن؛ و مثل بیشتر مردان بیابانی خراسانی، تسمهای به کمر و زنجیرهای حمایل شانه داشت. و پاشنههای سلمکی نشدهی گیوههایش ورکشیده بود.» ۳
مدتی بعد، زمانی که مارال در خانهی عمه اش بلقیس جای میگیرد، صاحب آن چشمان سیاه نیزار را میبیند. و متوجه میشود، که او کسی نبوده جز گل محمد، پسر عمهاش. آنگاه نویسنده از نگاه مارال چنین حکایت میکند. «چشمها اینجا بودند. رودررو. همان اولین نگاه، مارال را لرزانیده بود...دو تکه زغال به آتش در گرفته. همین چشمها او را غارت کردهاند . تاراج... به راستی که گزنده بودند. تیز و درخشان کمین کرده در کاسههای گود چشمخانهها، زیر ابروهای نوک تیز در چهرهای کشیده. چانه ای نه چندان پهن، اما سخت. سنگ خارا. بینی راست، تیغ کشیده با نوک کمی خمیده. بی هیچ برتری به مردان دیگر. بی یال و کوپال. چه بسا ریزنقشتر از دیگران. اما چالاک و چربدست. بزکوهی. دستی به چوب و پایی به راه و عصبیتی خفته به زیر پوست کشیدهی صورت. نشانی از مادر. جذبهای که در آغاز پس میزد. چکیدهی سختی. مردی به هیات سنگی. پر شکستگی و لاخ لاخ. تیز و ناهموار. شانهها، زانوها، دستها، گونهها، پیشانی. استخوانهای به هم گره خورده و تیز،کم گوشت.» ۴
از توصیفاتی که دربارهی گل محمد، خواندیم چنین برمیآید که او مردی ۲۶ یا ۲۷ ساله بوده که بر خلاف قهرمانان سایر داستانها و اسطورهها، به جز چشمان سیاه و نافذش، ویژگی ظاهری برجستهی دیگری ندارد.
و این نیز یکی دیگر از هنر نماییهای دولت آبادی است. که قهرمان داستانش را از میان مردم عادی برمیگزیند؛ بی هیچ برتری ظاهری دیگری نسبت به دیگران.
۲- ویژگیهای فرهنگی و جایگاه اجتماعی گلمحمد
اصل گلمحمد از کُردهای کُردستان بوده است. در دوران صفویه نیاکان او را با اهداف سیاسی در دشتهای خراسان ساکن کرده بودند تا به کمک آنها مرزهای شرقی را از هجوم تاجیکها حفظ کنند. این افراد در مراتع خراسان به ییلاق و قشلاق و چوپانی میپرداختند. و گل محمد از طایفهی میشکالی، در خانوادهی کلمیشی به دنیا آمد. پدرش کلمیشی و مادرش بلقیس نام داشتند. و خان محمد، بیگ محمد و شیرو از اعضای خانوادهی او بودند.
او در نوجوانی برای خدمت سربازی به آذربایجان میرود و پس از بازگشت- برخلاف نظر خانواده- با بیوهی دوستش به نام زیور ازدواج میکند.
خانوادهی کلمیشی علاوه بر چوپانی، در روستای سوزنده به کشاورزی دیم نیز مشغولند. اما گل محمد تن به کشاورزی نمیدهد. او خم شدن روی زمین و چیدن خوشههای کمبار گندم را کاری درخور مردان نمیداند: «گل محمد مرد چوب و چادر و گله بود، مرد اسب و بیابان، مرد گرگ و سگ و ستیغ تیز کوههای خراسان؛ نه مرد کشت و کشتزار و دیم. مرد ایل بود. مرد راه و خاک و رود و اُفت و خیز، نه مرد لانه مورچهای چون سوزنده.» ۵
با آنکه هنوز کلمیشی پدر گل محمد زنده است و کار میکند؛ اما همهی خانواده -حتی کلمیشی- به نظر او احترام میگذارند و در همهی کارها او را در رأس امور قرار میدهند. در نظر پیرخالو گلمحمد بزرگتر از سنش به نظر میآید، آنجا که از او نزد مارال حرف میزند. «به نظرم آمد که برای خود مردی بود. نمیدانم توملتفت شدهای یا نه، که بعضی از مردها از عمری که دارند پیرترند، چه میگویم. نه که پیرتر؛ پختهترند. به سن بیست و شش، بیست و هفت بیشتر نبود، اما به نظرم خیلی سردو گرم چشیده میآمد. چه معلوم که همو آدم خاموش در جنگ آذربایجان سر چهل مرد را نبریده باشد؟!» ۶
پس گلمحمد مردی است، در اوج بلوغ و سرشار از روح سرکش ایلیاتی، قدرتمند و گشادهدست، میهماننوار و چالاک که در تلاشی دیدنی موفق میشود، اسب یکهتاز مارال؛ یعنیقرهآت را زیر پای خود رام کند. توصیف دولت آبادی از رام کردن قرهآت به وسیلهی گل محمد، بسیار شنیدنی و زیباست:
«قره قرار بریده بود. به غیظ برافروخته و شعلهور بود. بیپروا، گوشها تیز کرده، تن به تاب میداشت و به گل محمد میتاخت... گل محمد سر تا پا آتش بود. داغ و گداخته و بیمجال، به تنگنا چنان در افتاده که اگر یک چشم برهم زدن دیر بجنبد زیر سمهای لخت قره کوبیده میشود... قره شیهه میکشید، گردن به هر سوی میتکاند. مگر بتواند مرد را از یال خود وابکند... مرد را در هوا میتاباند. و از دور اگر مینگریستی؛ گل محمد انگار نیم تنهای بود، که در باد میچرخید... بیدرنگ گوش قره رها کرد. و چنگ در قاچ زین انداخت و در جهیدن و به خود پیچیدن اسب توانست نشیمن در خانهی زین جا بدهد و لگام چنان بکشد، که گردن تیز و ترخت قره کمانه بردارد. اینک سوار بر قره بود. » ۷
گلمحمد مرد جنگ و خون است، مرد مقاومت و ستیز، ستیز در گله، در بیابان، در جنگ و در زندگی. او از آن مردانی نیست، که آسوده بخورند و آسوده بخوابند. روح سرکش و آزادهی او در رختخواب نرم مردن را ننگ میداند. آنگاه که خبر مرگ شوهر اول زیور را به او میدهند. چنین میگوید:« شما زنها شاید دلتان بخواهد که مرد پیر شود، ناخوش بشود و در رختخواب پرپشمش بمیرد، همین را میخواهید، نه؟ اما نه! نه ما مردهای پای کرسی هستیم، نه پدر هایمان اینجور بودهاند. خاک این سرزمین، در همهی روزگارها با خون ما مردم آبیاری شده، ما ایلیاتی هستیم. نمیبینی چه جور زندگی میکنیم، چه جوری زندگی کردهایم؟ عزیز دردانه نیستیم ما. مرد جنگ و جدالیم. اشکهایت را پاک کن! گریه و زاری دیگر بس. حالا وقت کار است. » ۸
دولت آبادی این غیرت و مردانگی را در قهرمان رمانش از همان آغاز در توصیف اندام لاغرش بر ما آشکار میکند. او میگوید:« مردم خراسان به مردی نشان بیغیرتی میدهند، که گوشتش بر استخوان بچربد. گوشتش بیش از استخوانش باشد. گل محمد چنین نبود. استخوان بر گوشت میچربید. » ۹
عشق در گلمحمد قبل از آشناییاش با مارال، خوار و بیجرأت است. او به زندگی با بیوه زنی چون زیور که به سن و سال از او بزرگتر بوده و نیز به دلیل نازایی نمیتواند صاحب بچه ای شود، راضی شده است. اما بعد از ورود مارال، عشق خفته در قهرمان کلیدر بیدار میشود. وهمین سیر تکاملی عشق مارال در اوست، که گل محمد را به قهرمانی عدالتخواه و دوستدار ضعیفان تبدیل میکند. او با مارال ازدواج میکند و از او صاحب پسری به نام «مد گل» میشود. تا نسل قهرمان بلند آوازهی کوههای کلیدر باقی بماند.
گلمحمد در آغاز برای کمک به خانواده و رهایی از تنگدستی، از اربابان و دولت درخواست کمک میکند. اما وقتی همه دست رد به سینهاش میزنند، راهی جز راهی که کلیدر پیش پایش میگذارد برایش باقی نمیماند. او قدم در راه بیبازگشت میگذارد. او « اگر چه به کندی و با گمگشتگی، اما سرانجام از یک یاغی سرکش به قهرمان اجتماعی رشد مییابد» ۱۰
دولت آبادی، سواد گلمحمد را برای خواننده روشن نمیکند اما لباس و نحوهی سخن گفتن او را به طور کامل شرح میدهد. او مثل بیشتر مردان بیابانی خراسان، پیراهنی سفید بر روی شلواری سیاه، تسمهای به کمر و زنجیری حمایل شانه و گیوههایی ورکشیده شده به پا داشته است. حرف زدنش مثل همه کُردهای ایلیاتی، مقتدر، باصلابت، گاه لبریز از مهربانی و گاه سرشار از خشم و نفرت، و در هر حال قاطع و محکم است.
در پایان داستان، شخصیت گلمحمد در دو سطح قابل بررسی است: در یک سطح ما گلمحمد را فقط از دور میبینیم. او مردی است که مردم دربارهی او افسانهها میسازند و چون یک قهرمان حماسی کارهای خارق عادت به او نسبت میدهند. در عین حال داستان در سطح دیگری نیز ادامه مییابد. در این سطح گلمحمد، شخصیتی است واقعگرایانه. ۱۱
او انسانی با تجربه و پخته است، که تواناییاش فقط در حل مسایل روزمره است. و چون میداند که سردار گلمحمدهاست بنابراین تمام توان خود را صرف امور مردم میکند. و به تعبیر ستار او آدمی است، که دیگر متعلق به خودش نیست. زیرا برای آسودگی دیگران تلاش میکند. وهمچنین مرگ او نیز در دو سطح قابل بررسی است؛ یکی مرگ یک یاغی و دیگری مرگ نمادین یک قهرمان محلی و حماسی.
۳- نحوه ی رفتار گلمحمد
وابستگی به ایل و طایفه، شغل چوپانی و زندگی در صحرا و بیابان از گل محمد فردی دلیر، آرام و بردبار ساخته است. او انسانی پاکطینت و به دور از شرارتها و هوسرانیهای مردان دیگر مانند شیدا و قدیر است. در تأیید این سخن میتوان به رفتار گلمحمد زمانی که مارال را در حال آب تنی دید، اشاره کرد. او از صحنهی گناه گریخت و تن به آلودگی آن نداد. یکی دیگر از خصلتهای گل محمد، مهمان نوازی اوست. او و خانوادهاش با آغوش باز از مارال استقبال و او را در هرچه دارند با خود شریک میکنند و بر سر سفرهی خویش مینشانند. «سفرهی بیرونق. زبان گل محمد باز شد: دختر خالو، خودت که میدانی، امسال سال خشکی بود. سفره از اینه که رنگی ندارد. ما را به کرم خودت ببخش. » ۱۲
گندمهایی که گل محمد کاشته بود. بسیار نازک و بیثمر بودند. دیدن چنین محصولی، خشم و اندوهی دلآزار را در وجودش ایجاد میکرد. اما به هر حال باید محصول را - اگر چه کم باشد- از زمین برداشت. و چیدن این محصول بر گل محمد سخت میآمد. بر مردی« برناخوردار از قناعت روستایی. اندکی زیادهخواه. گشادهدل و گشادهدست. ناآرام و فروزان، چشم به جهان درآینده، آرزومند... راهی کوهستان و صحرا شدن، بیابان در نوردیدن، پای در پاوزار پیچیدن، چالاک و بیپروا دل به دریا زدن... گوزن دشتهای کلیدر. » ۱۳
زمانی که علی اکبر حاج پسند برای بردن گل محمد به نزد مدیار، که میخواهد صوقی را بدزدد میآید. گل محمد از رفتن در چنین راهی طفره میرود و با گلایه میگوید:« حالا نمیشد خالو مدیار در همچین سال تنگی دست از عشق و عاشقی وردارد؟» ۱۴
زیرا گلمحمد در حال درو محصول است. و علی اکبر به او میگوید که چرا مثل رعیتهای پیر حرف میزند. اما سرانجام با او میرود. در این اتفاق مدیار؛ دایی گل محمد و حاج حسین؛ دایی صوقی، کشته میشوند. این اولین جایی است که میبینیم گل محمد تفنگ به دست میگیرد و میجنگد.
واکنش گلمحمد در فرار خواهرش شیرو نیز سنجیده و پیرانه است. او خطاب به بیگمحمد که سرشار از خشم و خروش است، میگوید :«خروش مکن. آرام بگیر. نباید بگذاریم کسی بفهمد ناچاریم وانمود کنیم شرعی و خدایی بوده. دختر را به دلخواه خودمان دادهایم به شوی. » ۱۵
زمانی هم که مرض در گلهی گوسفندها میافتد، گل محمد برای درمان آنها، به شهر میرود تا از دامپزشک کمک بخواهد. دامپزشک برای معاینهی گوسفندها میآید و میگوید که باید به آنها واکسن زد. بنابراین گل محمد باید برای خریدن واکسن به مشهد برود. در آنجا کسی حاضر نمیشود به او کمک کند. سپس به پیشنهاد برادرش، خانمحمد به دیدار علی اکبر حاج سپند - پسر خالهاش- میرود و از او تقاضای کمک میکند. اما جواب رد میشنود. در آخر گل محمد ازبابقلی بندار کمک میخواهد. در اینجا رفتار دورویهی گلمحمد را میبینیم، که برای نجات خود و خانواده، تحقیر و خواری خود را تحمل میکند. گلمحمد « که به وقت سیری کمترین تحقیر را، ازسوی تواناترین کسان بر خود روا نمیدانست؛ که غرور خشماگینش در برخوردها، برخود و بر خویشانش آشکار بود، که در توانایی برسر آبگاه و آببها - چه بسا- که کارش به زد و خورد کشیده بود؛ همو که نایب آشپزخانه را جلوی صف سربازها از زمین بلند کرده و با سر میان دیگ آش تپانده بود، اینک جلوی بابقلی بندار، خردی و خواری خود را آشکار میتوانست ببیند. میدید و دم برنمیآورد. نیازمند بود.» ۱۶
بنابراین، عوامل و حوادثی چون خشکسالی و بزمرگی، ماجرای مدیار برای ربودن صوقی، فرار شیرو با ماهدرویش و بیقراریهای بلقیس و زیور باعث میشود گل محمد- که ازفقر و نداری به تنگ آمده است-به خوی ایلیاتیاش بازگردد و زیر فشار شرایط و اوضاع و احوال، دست به جنایت بزند. پس ازمدتی دستگیر شده، اما از زندان میگریزد. و با دیگر مردان قبیله سر به طغیان برمیدارد. و در این راه جان خود را از دست میدهد. و نام خود را به تاریخ خطهای از ایران پیوند میزند.
این است قصهی کلیدر، قصهی چگونگی تبدیل گل محمد آرام به عیاری که خواب ستمگران را بر هم میزند تا هیچ کودک معصومی از سرما و گرسنگی نگرید و غصهی نان، قصهی شبانهی مادران برای کودکان نباشد. او به دنبال آرمانشهری است که در آن از بیداد و ستم و فقر و تنگدستی خبری نیست.
گلمحمد نحوهی برخورد خود با حوادث را که در نهایت به مرگ او میانجامد، چنین بیان میکند: « کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چند گاهی است که با عقل حلاجیاش میکنم. و در این منزل آخر هم خیال دارم، با عشق تمامش کنم.» ۱۷
و درجای دیگر نیز به این عشق اشاره میکند. زمانی که خطاب به خانمحمد میگوید: « بیا وداع کنیم. اگر بنا باشد یکی از ما بماند. همان به که تو بمانی، کینهی تو به کار این دنیا بیشتر میآید تا عشق من.» ۱۸
نتیجه گیری
در کلیدر شخصیتهای برجستهی بیشتری را میتوان یافت، اما بیشک گلمحمد قهرمان اصلی رمان است. او مردی است، به سن ۲۶ یا ۲۷ سال که برخلاف قهرمانان سایر داستانها و اسطورهها، به جز چشمان سیاه و نافذش، ویژگی ظاهری برجستهی دیگری ندارد.
در پایان داستان شخصیت گلمحمد در دو سطح قابل بررسی است. در یک سطح ما گلمحمد را فقط از دور میبینیم. یک مرد سادهی چادر نشین که یاغی شده و در ذهن مردم به مقام یک قهرمان افسانهای میرسد. و سطح دوم، گلمحمد، شخصیتی است واقعگرایانه. او انسانی با تجربه و پخته است، که تواناییاش فقط حل مسایل روزمره است. و چون میداند که سردار گل محمدهاست، بنابراین تمام توان خود را صرف امور مردم میکند. او دیگر متعلق به خودش نیست. زیرا برای آسودگی دیگران تلاش میکند. همچنین مرگ او نیز در دو سطح قابل بررسی است. یکی مرگ یک یاغی و دیگری مرگ نمادین یک قهرمان محلی و حماسی.
پانویس:
۱. بهارلو، محمد ، (۱۳۶۹)، کلیدرسرگذشت نسل تمام شده ،تهران: نگاه، ص ۷
۲. دولت آبادی، محمود، (۱۳۸۶)، کلیدر، تهران: فرهنگ معاصر، ص ۲۴
۳. همان، ص ۳۴
۴. همان، ص ۶۲ و۶۳
۵. همان، ص ۷۷
۶. همان، ص ۲۴
۷. همان، ص ۹۲و۹۳
۸. همان، ص ۴۸
۹. همان، ص ۶۲
۱۰. نوابپور، رضا، (۱۳۶۹)، سنتهای ایرانی ادبیات عامه در کلیدر، کلک، شماره ۷ ، ص۲۹
۱۱. قانونپرور، محمد رضا، (۱۳۶۷)، عروج یک یاغی، ایراننامه، سال هفتم، شماره ۲، ص۱۴۵
۱۲. دولت آبادی، محمود، ص۶۳
۱۳. همان، ص۷۸و۷۹
۱۴. همان ، ص۸۹
۱۵. همان ، ص۲۰۸
۱۶. همان ، ص۳۵۱
۱۷. همان ، ص۲۱۲۶
۱۸. همان ، ص۲۷۷۵
پایگاه خبری تحلیلی سلام بر زرنه
تقویم روز / ۲۹ بهمن ماه...
ما را در سایت تقویم روز / ۲۹ بهمن ماه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : salambarzarne بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 18:24